دلم تنگ است؛ گیتا جان!
بیاور چتر بابا را؛ که باران همچنان آهسته می بارد
و اینجا هیچکس تنهاییام را جز کلاغی پیر مهمان نیست
نفسهایم از اندوهی که عاشق را به غربت میدهد پیوند؛ سرشار است
و دیگر واژهها تا دشتهایی سبزتر من را نخواهد برد
قناری این قفس را- گرچه آبی هست- روزی ترک خواهد کرد
و گلدانی که از مادربزرگم مانده؛ صد غنچه
تو اما نیستی تا چشمهایت را چنان یک استکان چایی، بنوشم داغ
تو اما نیستی همراه من؛ در این سفرهایی که از پاهام خون میریخت
و من بیشانههایت گریههایم را فقط در سینهام انبار کردم سخت
نگفتم با کسی از آرزوهایی که صد افسوس، خوابی بود
ندیدم- هرچه این تقویم را گشتم- بهاری مثل آن سالی که برگ از باد میرقصید
زمستان سردتر از آنچه میگفتند؛ میآمد
و آن ژاکت که با دستان خود میبافتم را؛ موشها خوردند
چه سالی بود؛ گیتا جان!
که صد خنجر فرو بردند در پشتم؛ همین نزدیکتر یاران
و گم شد نقش هر لبخند بر لبهام
ورق زد دستهایم هر کتابی را؛ فقط از دشمنیها داستانی داشت
و هر در را که کوبیدم؛ جواب آمد که در این خانه جایی نیست
تو را بر شانههایم از بیابانی که خار از سنگ میرویید؛ می بردم
تو را از عمق شبهایی که مهتابش چراغی بود کمسوتر
تو را از چنگ هر گرگی که دندانهاش جانم را درید از هم
تو را تا ظهر تابستان به باغی پشت کوهی دور میبردم
برایت شعر خواندم؛ بغض تلخی را که در رگهام جاری ج وبلاگ حميد رضا گلسرخ ...
ادامه مطلبما را در سایت وبلاگ حميد رضا گلسرخ دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : hamidgolesorkho بازدید : 204 تاريخ : شنبه 18 آذر 1396 ساعت: 2:10